سالها بعد … رهگذران خواهند فهمید فصل عبورت را … و رازِ طعمِ ملسِ انارهای باغ را … #علیرضا_ناظمی 1
بین من و او فقط عشق جاری ست لبریز از سکوتی که نمی گذارد فریاد بزنیم عمیق احساسمان را در طرحواره ابدی همزیستی عاشقانه ای مملو از حس نفس کشیدن در دائم لرزه های دل که پیوند می دهد ما را هر روز بیشتر بهم…
از دور نگاهت می کنم از نزدیک دستم را بگیر بگذار درمن جوانه بزند شور جوانه بزند عشق وپناه خستگیهایم شعر باشد و تو باشی و قهوه هایی داغ و تلخ و دلنشین #علیرضا_ناظمی 1
کتابهایم را بغل می کنم آغوشم گرم می شود از اساطیری حضور تو چقدر نام تو در کتابهای من جولان می دهند ومن هنوز دلتنگیت را به هر کوی وبرزن شادمانه فریاد می کنم… #علیرضا_ناظمی 1
به دریا پشت نمی کنم سالهاست اجداد من پشت درپشت از این بیکرانه روزی برده اند وحالا من درکمر کش راه هر روز خسته تر از قبل بر می گردم به ساحل بی آنکه مرواریدی صید کرده باشم یا دستان من کوتاهست یا خرما برنخیل…
صف به صف صف بسته اند در آغوش چهلم ابدی مناظره های خیابانیِ بی انتها ،ولنگارانه دردها را درقامتی بلند در وسعت بیکرانه های انتظاری که لب تر می کنند تشتت ثانیه ها در کارناوال این روزهای تلخ وقتی رجز می خواند زجر در کسوت…
تو نور می تابی من دور تو می چرخم تو می چرخی من دور تو می گردم بی جهت نیست سالهاست نامم گل آفتاب گردان است #علیرضا_ناظمی 1
دویدنت را میان چشم های کالم به فال نیک می گیرم سالهاست در تُرد نَرد درد زیسته ام بی آنکه بدانم دوست داشتنت راز سربه مهری ست لابلای سطرهای روزنامه که سربزیرانه باید آن را در پوشه ی تن پوش هایم پنهان کنم شرمزده از…
عهد بسته ایم که بمانیم از روز نخستین دیدار تا آخر آخرش راز دارِ هم برای هم گفتیم: مانند برکه باشیم وماه درآغوش شب وهیچ فاصله ای بین ما نباشد متحد ، یکدل شبیه شعرهای بهم پیوسته ی بلند شبیه شعر های ناتمام #علیرضا_ناظمی…
من تو را گم کرده ام حوالی کوهستان وقتی بهمن می ریخت از شانه های کوه و رجز می خواند پل عابر پیاده من تو را گم کرده ام حوالی پنجره ی بازی که بوی باران می داد وخبر از زخم زمستانی من داشت…