کاجها روایان قصهیعشقند در تبسم ملیح این روزهای درد و کلاغها جارچیان صبوری من و تو هستند در چشم این روزهای فاصله و برفها کاتبان سپیدجامهیآه و حسرتند در زلال عطشناک زمستان امان از این کاجها،کلاغها و برفها! #علیرضا_ناظمی 2
صدای او را که میشنوم گریههایم آمیخته میشود با لبخندهایش از دور دستها دستهای شفقت او به سمت من دراز میشود همنوا با اشک با اهستگی سخنِ صبورانهی سروها و صدای پای کسی در جوی روانِ این سالهای رفته رقصکنان میتازد بر شمایل شب و…
از راه میرسی و ترسیم میکنی عشق ابدی مرا شبیه شاتوتهای زیر درخت که با قانون جاذبه راهی پیدا کردند به مقصد دلها با چکمههایی سرخ و زیبایی جادویی خاصی زنانه و حالا دوباره پاییز میرسد از گرد راه تو برای اولین بار قدم میگذاری…
پیش از آمدنت تنها بودم شبیه پنجرهای رو به ساحل در انتظار موجهای بیقرار گریزان از هر چه مهربانی و کارم به نگاه به سنگفرشهای خیس خیابان کشیده شده بود شبیه بودم به سیب گازنزدهی کالی مانده روی درخت که از فرط آفتاب پوسیده شده…
همیشه پنجرهای بوده که تو را به من و مرا به تو رسانده اینبار هم دلم گواهی میدهد: در شلاق دقایق حرفهای خوبی رد و بدل میشود پنجرهای نو از درون من رو به تو نور میریزد تو در من میشکفی بین ما جدایی نیست…
باتو اُنسیدارم مشفقانه ازسالهای بسیار دور که نامتو را درکتابها خوانده ام کسی چه می داند شایدطلسم شبهایظلمتم رد پای عشق بوده است در محاقآفرینشم ازگلویم بردار این پای سنگینسکوت را بگذار نفس بکشم زندگی را وقتی فرصت دیگری برای آغاز دیدار غیرازامروز نیست دستیبهآبترکن…
سَرَم پایین است شبیه تاکی که از برگهای زردش خجالت میکشد نمیخواهم دستهایم را به رهنِ آفتاب بسپارم میخواهم با دهنکجی به دنیا بنویسم از تو: از رنجِ خستگیهایی که سالهاست به دوش دارم حالا که پای حوصله در گِلِ صداقت مانده است من با…
بازمیکنم چشمهایم را رو به کوچهی اصالت ودر پاهایباد رد جادهی آرامش را سرک میکشم درهمهمه ی صدای شیهه ی اسبی سرکش که تنها آمده است تا از میان آدم های فراری از خود من را با خود ببرد به سرزمینی دور به سرزمین نور…
حیران درکشاکش روزهایدرد برمی خیزم ازبستر واژه ها بادی ازسمت نیستان می وزد ومن دراستغاثه ی بارانیکهنیست لم می دهم رویکاناپه دستهایم ولع نوشتن دارند دارند برای تو از حیرانیهای من میگویند در بادهایمخالف اردیبهشتی صدایی درزیر وبم خوابهایشورانگیزم رویای شعرهای مراپارهمیکند من میمانم و…
جاده ها لبریزند از مه وتنهایی مثل خوره به جانم افتاده است دلخورم از خودم ازشعرهایی که اگر بوی تو را ندهند مشتی دانهی سیاه پاشیده برسنگ بیابانند دوباره در وهم تنهایی قدم زنان با گریه درمی آمیزم باشعر و مأنوس با سودای نگاهت پناهنده…
