لبخند زدی دلم ریخت داشتم آخرین کوک را محکم می زدم تا گره کور نشود دوک ها…
خوان پنجم خورشید
99 مقاله
درحیرتم از آهی بلند که آرام رخنه می کند درسطرهای طولانی شعرم من تنها عاشق او بودم…
از تاریکی این روزگار پراکنده پناه می برم به سمت تو جایی حوالی روشنایی دربستر عاشقانه های…
بگو… کی ؟ چه وقتی ؟ چه زمانی ؟ فرصت داری ؟ برای گردش بیرون برویم با…
سه گام مانده تا من برسم به اوج خوشبختی ودرآیم از روزگار واپسین درد سالهاست چله نشین…
در فصل درخشندگی شکوفه ها ما ایستاده ایم بر سنگفرش های جاده تا فرصت زندگی را تجربه…
ما قبل از افسانه ها با هم آشنا شدیم تو نامت را از گُل ِ باغچه گرفتی…
از قبیله ی دردآمده بود کوهی از ساروج وآهن به دوش وسینه اش بوی خاکِ دار قالی…
جایی دور دست تر از امروز با شولایی از شکیبایی در معبر باغی ایستاده بودم در تماشایت…
شبیه باران فرو ریختی در من … ومن تو را درآغوش کشیدم در حالی که صدای شکستن…