در تپشِ شب پشت پنجرهی بیدارِ آسمان به تماشا میایستم حیاط، جامِ بلورینِ مهتاب را سر میکشد…
ساکنطبقهدوم
یکصدا با من همنوا با ضربانِ باران؛ هر واژه قطرهای ست بر پنجرهی انتظار از تو میگوید:…
خِفْت خِفْت بالا آمده تمام حِقدهای در مدفن سینه ات از سُرفه های مدام بگو تقاس کدامین…
لحظههای جانگزای همآشنای من آن نسیمی ست که رقصان … چون پرندهای زخمی بر شاخسار زمان مینشیند…
تو میمانی برای ما؛ میان این خاکِ آشنایِ سربلند در پسِ هر شعلهی خاموشی آوازِ رودها را…
هنوز چشمهایم به آن نیمه بازِ آفاق است به مرزی که بیداری را با نوایِ صلحِ آیینهها…
ما ایستادهایم بر لبهی پرتگاهی از خاک تا ریتمِ خاموشِ قرنها را با فریادِ خویش بشکنیم و…
امشب نمیدانم! تو درکجای کوچههای این کهکشانی ؟ من از سنگینیِ نگاههایِ سرگردان ستارهها به تو…
پنجرههای روبهکوچه را دستهای شوق تو گشود و جهانِ الفبا، با تلألوی نوکِ انگشتانت رنگِ التیامگرفت… و…
حجمِ انبوه بودنت در جانِ من جاریست چون بیکرانه یدریای پارس به آواز و بیان و چه…