سهم من از زندگی همین آواهای ماندگار توست درسکوت شبها به وقت خواندن دموکراسی عشق در خط…
رازکوچه بن بست
100 مقاله
همه چیز برمی گردد به تو به فصل خوب خوشه چینی از باغ کتاب به زمان آبیاری…
از طبقه ی سوم ساختمان حوالی هر بامداد برمی خیزد روحم درشهر پرسه می زند رفتگرها را…
آغوش وا می کنم به روی تنهاییش درآذری که قرارمان بود در پاییزی که وعده داده بودم…
هرشب به خوابهای من سرک می کشد آغوش ِ باز ِ خیال دلکش تو ومن مشتاقی مهجور…
چه سرنوشت غریبی داشتیم تا آمدیم مهر را درک کنیم پاییز آمدو به جانمان آذر زد برگ…
نوک این قلم را از گلوی واژه های من بیرون بکشید قسم به بی گناهی واژه ها…
نفس می کشد دستهایم بارانت را این روزها چقدر مثل درخت، برگریزی چقدر شاخه هایت بوی انار…
بگذار بباریم بی امان شبیه روزهای بارانی تا آغوشهایمان بوی نم بگیرد ولبخندهایمان تاول بزند بگذار حمله…
شعر دست مرا گرفت “آمده بودم که بروم “ وهنوز چشمهای تو را که بیاد می آورم…