خیلی تنهایم شبیه زنی که هنوز نزاییده و دردها احاطه اش کرده اند در شبیخونی نابرابر #علیرضا_ناظمی…
پنجره رؤیایی من
100 مقاله
لحظه های بیقرار من درپاگرد سالن با چشمانی ازانتظار لبریز دیده به راه آمدنت داستان ها دارند…
مست از بوی قهوه می نشینم روبرویت و زل می زنم در حدقه چشمهایت ولمس می کنم…
تو با من همسفری همیشه بلکه از همیشه هم بیشتر ای همزاد قصه های من آرامشم را…
لبریزی از چکامه های شور وساقدوش توست رایحه ی عطر باد صبا تو از مشرق می آیی…
هرچه سیاهی ست دوست دارم شب را موهای تو را در دل شب موهای تو را… همین…
شکوفه های بادام بهانه شد تا من در دام سپید آرامشت بازهم درسکوت شعرهایی بگویم لبریز از…
ساعت شش وپنجاه وسه دقیقه است نمی دانم بگویم شوربختانه یا بگویم خوشبختانه به مزرعه سر زدم…
ایستاده ام درحاشیه خیابانی که بوی تو را دارد جایی که هوای تو را درآن استشمام می…
قرار تازه ما درهوای ابری ومه آلوده ی پاییز بغضی که تا گلوی فرضیاتم آمده وراه بند…