پنجره ای رو به نگاه شهر گلدانهایی با حالِ متعالی من لبخند تو و برکه ای لبریز…
پنجره رؤیایی من
101 مقاله
خیلی تنهایم شبیه زنی که هنوز نزاییده و دردها احاطه اش کرده اند در شبیخونی نابرابر #علیرضا_ناظمی…
لحظه های بیقرار من درپاگرد سالن با چشمانی ازانتظار لبریز دیده به راه آمدنت داستان ها دارند…
مست از بوی قهوه می نشینم روبرویت و زل می زنم در حدقه چشمهایت ولمس می کنم…
تو با من همسفری همیشه بلکه از همیشه هم بیشتر ای همزاد قصه های من آرامشم را…
لبریزی از چکامه های شور وساقدوش توست رایحه ی عطر باد صبا تو از مشرق می آیی…
هرچه سیاهی ست دوست دارم شب را موهای تو را در دل شب موهای تو را… همین…
شکوفه های بادام بهانه شد تا من در دام سپید آرامشت بازهم درسکوت شعرهایی بگویم لبریز از…
ساعت شش وپنجاه وسه دقیقه است نمی دانم بگویم شوربختانه یا بگویم خوشبختانه به مزرعه سر زدم…
ایستاده ام درحاشیه خیابانی که بوی تو را دارد جایی که هوای تو را درآن استشمام می…