ما ایستادهایم بر لبهی پرتگاهی از خاک تا ریتمِ خاموشِ قرنها را با فریادِ خویش بشکنیم و در هیاهویِ شکستنِ زنجیرِ رودها نسلی را که آفتاب سوخت به آغوشِ بارانی از جوانه بسپاریم زخمهایمان گُذرگاهِ درختان کهنسالِ این سرزمین است که از ریشه تا شاخه…
امشب نمیدانم! تو درکجای کوچههای این کهکشانی ؟ من از سنگینیِ نگاههایِ سرگردان ستارهها به تو میگویم فقط میدانم پرهایِ شوقت را باد همراهش می برد تا از جفای روزگار به ما با سینههایی که از دکلمه هایت رنگ گرفته اند سیمرغ سحر، آوازِ…
پنجرههای روبهکوچه را دستهای شوق تو گشود و جهانِ الفبا، با تلألوی نوکِ انگشتانت رنگِ التیامگرفت… و جوشید در قلبِ ابرهای اشتیاقت: فرصتهای مهربانی در شبِ سیاهِ واژهها سپید لبخند زدی چکامهی چشمکِ چشمانت خانه های گِلیِ سوادِ ما را عطرِ آگاهی بخشید… گلهای گلدانِ…
حجمِ انبوه بودنت در جانِ من جاریست چون بیکرانه یدریای پارس به آواز و بیان و چه تماشایی ست شبهنگام پرسه در مرز خواب و بیداری در جذر صبح تماشایت به تقلایبُرشی از نفسهای تو درهرصبح … حالا که من فرهادوار در بیستون مواج موهایت…
دلتنگی و دیگر هیچ… دراسارت لباسهایم، دربُعد زمان فقط سایهات، روی دیوارِ اتاقمان با هرباد که ازپنجره می گذرد،میلغزد خانه پرمیشود از عطرگلهای رازقی میز پرفکت دونفره ی مان و قاشقِ زرد استیل، کنارِ فنجانِ سردِ چای نبودنت را یادآور می شود و باز هربار…
لابلای برگههای پیچخوردهیخاطرات جای خط خوردگی های عمدی وسط حوض ابری شعرها به دنبال روزهایی میگردم که مثل تاریخهای مدادی محو شدند روی تقویمی که ده سال پیش دایرههای قرمزش را با ضربدر آبی کشیدم… قهوههای سردت، دور لبِ فنجان حلقه گذاشته اند … …