آفتاب از روشنای دشت می پیچد به شکوفه های درخت در عصری دلگیر همراه با نجوای سبز ازجمعه نوشتن وقتی سوت وکور چشمانم می پالاید مزرعه را خانه باغ را وتو نیستی تا درمن تکثیر شود مهربانی هایت وشریان زندگی جاری شود در رگهای حیات…
ازکوه صدایی بلند نمی شود آنچه هست پژواک صدای ماست رازِ جنگل را درخت می داند رازِ درخت را شاخه ها ورازِ شاخه ها را برگها وراز ِ برگها را پاییز من با گیاهان نسبت دارم درخت فامیل نزدیک من است وبا جنگل پیوندی عمیق…
برای من نشانی ای از خودت بفرست عکسی،عطری،آرامشی و برای مرهم زخم های عمیق دلتنگی ام دستانت را درگلدانی بکار حواله کن بیاید به خانه ما من قول می دهم کوچه را چراغان کنم آذین ببندم وچشم انتظار تا سر کوچه نه تا سر خیابان…
دستهای تو بوی مهر می داد وچقدر کبوترانه بال گشودیم با آرامش خیالی لبریز چکامه های شور تا لختی بیاساییم در آن آشیان مُحبّت وحالا سالهاست از سفر باز می گردیم هر بار غوغا کنان همنوای جار جاشوها تا درنگی داشته باشیم در هوای…
در قاب چشمهایت پروانه وار به سمت روشنای دستهایت جهیدم وحالا درمیانه ی انبوهی از دلخوشی ها غرقه ام آمده ای تا جانم باشی جانم باش… #علیرضا_ناظمی 1
خوش به حال من که بوی قهوه ی تو را می شنوم هنوز #علیرضا_ناظمی 1