شعرها حرف می زنند این را مادرم می گفت ودر دهانم واژه می گذاشت تا به حرف بیایم وزبان باز کنم درآخر دفتری خرید که با مدادم ست بود هر دو خط های سیاهی روی تنشان داشتند تا من بفهمم وسط اینهمه سفیدی رگه هایی…
درست از جایی میان خاطره ها سرک می کشیم مابین فاصله وتا در سرمان شور شاعرانگی هست پروانه می شویم در هوای دلدادگی چراغی در دست عینکی به چشم تا به آشوب بکشیم شهر را غریبه رفتنی ست ومسافر آمدنی سالهاست چشم انتظار ِ آن…
کنار آب تب تند غزلِ حضور تو نوشیدنی های مشترک مان احساس های مشترک مان و سلائق یکپارچه ی مان شاخه گلِ هدیه ی تو همراه با قدم زدن درسیاهی شب زیر نور ماه شیرینی نگاهت طعم نمکین لبخند تو و آرزوهایی که محقق شد……
هرشب به هوای سیب سرخی از دست تو آغوش می شود تمام آرزوهایم باورکن سیب بهانه بود تا دوباره لمس کند نگاهم رخساره ماهت را دربرکه ی چشمانم #علیرضا_ناظمی 1
شاید این نوشته پیک سروش مهربانی باشد از رهگذی که ذره ذره در کنار گذر مهربانی چتر به دست سایه پیشکش نگاه عابری می کند که سالهاست آفتاب سوزنده تنش را می آزارد در چگالی امید این روزها بهارانه ای وزید رمنده از جبر…
گاهی از آغاز آدمی تنهاست وآشیانه هرجا بگیرد همدمی نخواهد داشت اصلا عادت می کند به تنهایی حتی زمانی که بارانِ سختی می بارد واندوه عمیق ِ جلوه گری کالبدش را می آزارد باز تنهایی تنها به سراغش می آید وچقدر باعث غبطه است …