در رؤیاهایم به جستجوی تو میپردازم در هر صبح، در هر عصر، در هر شام دلانگیز پاییزی که بوی تو را،همچون بهاری، به خانه میآورد آنگاه که چشمانم غرق نم میشود و گونههایم آن را جاری میسازد، در سیاهی روزهای بیلبخند، در شبهای بیپایان بودن…
پاییز امسال جورِدیگری بود برگریزانش شبیه فصلهای دیگر نبود من هزار رنگ ،خاطره دیدم و صدای آرام کسی را میشنیدم هر روز در موسیقی رزم باد و باران، همراه بوی عطری موسیقایی، با ترنّم مهر مهتاب در شبها که زبانم قاصر است از گفتنش در…
به رودخانهای میمانی که در گذرگاه زمان پلی چوبی را عاشق خود کرد شبیهی به درختی که آخرین پرنده،شیدایش شده بود و نگاهت بیداری دو حس متضاد است: گاهی لبخند گاهی اشک و من در ترکیب این دو حس شبیهم به آدمی که در مه…
از باران گفتگوها داشتیم و نمیدانستیم چه چیزی پنهان است در صدایش وقتی قنداقهی درد به دست آب و جارو میکرد کوچه را به هوای التیام سالهاست ما باران را نفهمیدهایم در خلوت هیچ شب وسوسهانگیزی که سر در چاه تاریکی اشک میریزد در گلویش…
تمام شادی مرا به دنیا آوردهاند چشمهای قشنگت این میهمان واژهواژهی شعرهایم وقتی کلمات بوی تو را میدهند و نور فانوس شعر به دشت شب لشکرکشی میکند وقتی پرنده بغض میشود و طنین صدای آهوانِ بیانت میپیچد در خاطرههای ناآرام من و من، همچون کودکی…
چند ماه مانده تا به زمستان برسیم تا فصل خوشِ لذت تا آینهبندان مکرر آمدنت از سواحل زیبای دریاهای جنوب از خلیج حوصله به نفسکشِ طبیعتِ بکرِ جنگل در شیب تند خورشید… نمیدانم دقیقاً چند ساعت و چند دقیقهی دیگر چشمانم را به زاویههای دیدنت…
