به رؤیا میماند آمدنت و چه سهمی دارم من از این تبر نوروزی دلخوش به برگ ریزان پاییز از این بازآمدنِ همیشگی خزان در پرتگاه سکسکه های پلک های عطسه در سرابِ عید دیدنی های تو… با پای پیاده ، غریب افتاده در نگاه پنجره…
گاهی بیدادگری به نگاهی وگاه بهاستغاثه ای از مهر همراه مانده ام درپیچ وخم کتابهایی ژولیده شعرها راچگونه پَرِپران ِپرواز میدهی در تکاپوی شاعرانههایی که بوی جنون می دهد در فرصتعمیق دل تنگی چه کنم که شولای غم از خیام خوانی بی اعتنای ماه بافته…
با من به خیال کدام پروانه قدم زدی؟ که رویش ناله های مستش پرنده ای شد برخاسته از شانه های مهر در لباس خورشید آنجا که هر تبسم داستانی ست که از پنجره های چشمانم به بیرون پرتاب شده وصدای دلخراش فرو ریزشان به تکرار…
در شبِ بیقرارِ شنیده های اندیشهام هزارن پل می زنم به لطافت سیمای مهتابی ات با سکوتی مالامال از آه های سپید و نگاهم؛ این رهگذر فروردین بی پرواتر از همیشه با پلکهایی سبز ازجنس بارانخزانی درافق مشتعل از هزاران…
در تبسمِ تو، مهربانیِ چتر سحرگاه میدمد و واژههای نگاهم در عطش زلالِ کلمات، موج میزنند تا شعر، کشتیِ نقرهآسایی شود که بادبانش از نورِ لبخندَت پرمی شود و دریاهای سپید را با موجِ مهر تو در نوردد… هرگاه به لبخندی، آغوشِ مهربانی میگشایی من…
ومن به ابرهای پشت شیشه که نگاه تو را نوازش میکنند حسادت میبرم آنگاه که حالِ خود را با تو قسمت میکنند و تو چشمهایت را بیآنکه موهایت را از نگاهشان برگیری آشیانه میکنی در چترِ مهرشان حتی به گلهای پارچهای پرده که هر صبح…