مرا دیوانه می خواهی صبرم را برده ای ایمانم را به تاراج دلم را به اسارت وحالا شعرم را به قهقرا من لطافت چشمهایت را شکوه بالایت را شور کلامت را می دانستم …!! اما ؛حالا قصه جور دیگری ست سرمست می شوم از این…
آفتاب طلوع می کند در رگه هایی از گره های بوطیقایِ بلند سلطنتت وزرا آرزو به دست ایستاده در تماشا من پادشاه نیاز و شعر که … سهم امروزی روزی ما شد از زندگی #علیرضا_ناظمی 2
شبیه دیرک کنار دیوار دست های سخاوتت انقلابی شدند برای رهایی از حصر استبدادهای قد برافراشته تا شانه های به تاراج هرج ومرج رفته ام گل بدهند قوَّت قلبی که طلوع نور بود در دل ظلمت ها #علیرضا_ناظمی 2
دستهایم گل می چینند از پیراهن شب من طلوع صبح را در حنجره زمان جستجوگرم خوشه های محبت در دامان تو قد می کشند بگو چند فصل دیگر باید برای اقتدار ماه شانه سپر کنم تن پوش های جدید جشن های جدید و سر…
چشمهایت زلال جاری احساس نگاهت دریا دریا مهر لبخندت بیکرانه اشتیاق براستی تو ترجمان واژه های صداقتی و نبض ملیح شعرهای سپیدی که جان گرفتند ومن شاعرش شدم #علیرضا_ناظمی 3
آرامتر … به قافله ی دل سری بزن کین درد بی امان فراق تو توأمان از من امان ستانده و بسیار می کِشد جان را به بزم غم ای روشنای دیده ی از غم مشوشم ای عندلیب دیده ی بیدار قصه ها باز آی آفتاب…
