برتن تنپوشی ست از تو… برتنپوش ردی ست از تو و اینها کفایت نمیکند: “جانم باش!” #علیرضا_ناظمی 3
هر شب لانه میگذارد در چشمهای من کبوترانهی مهرت و من، آرام… در احساس تردبالهایش به خوابی عمیق فرو میروم تا صبحگاه برمیخیزم هق هقکنان، اسیر دام نگاهت و من، دوباره چون قطاری که آرام از کوهستان سرازیر میشود به جنگل، میمیرم و زنده میشوم…
از نشاط صبحگاه، برخاستم از ازدحام سایههای بیصدا و در نگاه بغضآلود من گلههای اسب، شیههکشان ممتد، در امتداد افق بیصبرانه میتاختند گوزنی کورسو در حوالی شعرهایم پرسه میزد دُرنایی، طرب میخواند برف، تاشانههای کوه بالا آمده بود و چله یکلمات، بر تنِ نحیف دشت،…
چابکتراز همیشه در فراخوان آینهها، پنجره دستهایش را گشود و برای فوارههای حوض، به پاس همدلی، آوای مهر میخواند کوچه با پرستوها آشتی کرده بود سبدی از کلمات به استقبال باران میرفتند گل با کبوترها طرح دوستی ریخته بود و نشاط، دست در جیب شلوارش،…
گریختیم از هر چه درد و پیوستیم به حاشیهی ساکت شهر، به درختان و درنفسکشِ سالیانِ دورِ زیستن، ماندیم و دیگر برنگشتیم حتی برای یک نگاه، از پشت سر تا شهر را نظاره کنیم ما پیشتر از این، پیش از آنکهزندگی را بفهمیم، تنها زنده…
گریههایم از پردهها خجالت میکشند، چشمانم،آشفتهسر، در گذرِخاطرهها سرک میکشند ردّپای او در ذهنم جاریست از کنار مبلها آرام میگذرم، در کنار شومینه آرام میگیرم؛ و آتش است که فارغ از خشم و عصیان، در جانم سیاهچادر میزند، با عطشی لبریز از عاطفه در حسی…
