هر شب با سپرِ صبرِ ستارهها میآید و مردمکهایم دو پاسبانخواب آلوده ی حریص در رزمگاهِ نگاهت به کمینِ نورِ تو خفتهاند زمان تنگتر است از گذرِ نفس و من با هر تپش از عشقِ تو درکوچه های مهتاب شب آرام،میخرامم یکه و تنها… حرفی…
تو در نفسِ نخستینِ من بودی و من پیش از نفس، عطر تو را میدانستم این را زنی گفت: که هنگام تولد به دیدار مادرم آمده بود پیشانینوشتِ من را میخواند همانجا که ستارهها عشقِ ما را نوشته بودند دستهایم را مثل نقشهٔ گنج باز…
شاید این نوشته… پیکِ سروشِ مهربانی ست از رهگذرِ خاکستریِ روزگار که ذرّه ذرّه در کنارِ گذرِ عاطفه چترِ سایهاش را پیشِ پایِ نگاهِ عابری میگشاید… عابری که سالهاست آفتابِ سوزانِ تقدیر هر صبح، تکهای از اشکهایش را میدزدد! در همین کویر، که بوی خاکِ…
هنوز تو چایی را در کاسه ی فیروزه… خوشتر از عقیقِ آسمان رنگ میزنی و من چقدر ، دلم ریسه می رود برای شعف شبانه ی شوق تو زخمهای همیشهام را نمکپاشی نکن حالا که شیرینی را از مادر به ارث برده ای و قند…
در آستانهی بیپایانِ راهها ایستادهام با چشمانی که از بارانِ انتظار تَرَک برداشته است… بگو: از پیچِ کدامین کوهستانِ غروب پا به دشتِ دیدار میگذاری؟ تا آغوشِ چشمهایم را چون رودباری از نور در مسیر گامهایت بگسترانم… شب پَرِ سپیدِ خیالت را در تاریکیِ پنجرههایم…
در ژرفای شبهای بیقراری سوسوی یاد تو چراغانی ستارههایی ست که در چاه تنهاییام تا بامداد میسوزند… و من پشت درهای ناتمامِ انتظار با دستهای از هم گسستهی خیال هوا را میگیرم تا شاید بوی آمدنت را از لابهلای موجهای شب بدزدم… باد این مسافر…