از قبیله ی دردآمده بود کوهی از ساروج وآهن به دوش وسینه اش بوی خاکِ دار قالی می داد روسری ش را محکم بسته بود دربامدادی که هوا گرگ ومیش بود وپستان چارپایان تا حدقه لبریز شیر سینه به سینه ی راه داد جاده را…
جایی دور دست تر از امروز با شولایی از شکیبایی در معبر باغی ایستاده بودم در تماشایت به لبخند تو گره می زدم آفتاب را در ترجمان شور عاشقانه هایت گریستم ،زیستم، بدون اینکه بدانی ؛ کیستم!! وحالا در گذر دَورانِ دوران به استقبالت…
شبیه باران فرو ریختی در من … ومن تو را درآغوش کشیدم در حالی که صدای شکستن انگشترت را می شنیدم ! وحواس هایی که به تو نبود از زندگی ات پرت شدند تو دوباره زاده شده بودی تا در تن شعرهای من جولان بدهی…
می دانم در غروب امروز چشمهایت دلگیرند و دلتنگ واژه ها را میپالایند من به رسم مهر چکامه هایم را در تنورِ سکوت میپزم تا نانی شود برای سفرهی فکرهایت می دانم می دانی غروب، تکهسنگی از خورشید را بلعید و شب، زخمِ آسمان…
بر بوم نقاشی نقش می کنی خیال آهوان رقصان در باد را بهار مرغان در پرواز را راز عاشقانه های بین مان را تو تردست ماهری هستی حتی شعرهای مرا در عینیت نگاه مخاطبینت در نگاره زیبای آفر ینش شده ات ترسیم کرده ای نقشی…
دریا از تو آرام یافت موج از تو تپندگی ساحل راز پوش از نگاه تو شد مرغان بال گسترانیدن را از تو آموختند ماهی ها نفس کشیدن را من از تو یاد گرفته ام شکیبایی را… #علیرضا_ناظمی 7
