ای چشمهای من بارانی شو درهوای او وبگذار دربستریادش جوانه بزند عشق تبری از محبت بیاور تا ریشه کن کنم غمهایش را وبرایاو آرزو کنم که دهانش پر شود از شقایق ودر چشمهایش گل امید بروید لطافتِ نگاهش بارانی شود سرریز در حافظهی طغیان آگاهی…
مراببخش! باید به تو دل می بستم ! سالهاست تنهایی مثل ساعتشنی یخزده ای در گوشهی اتاقم ایستاده بود و زندگی حتی یک قطره نور از پنجرههای مُهر و موم شده اش به روی شعرهایم نمیریخت. وبا آمدنت ناگهان گُل انجماد آب شد و در…
آرام آرام دوستم داشت بهشدت بامن مهربان شد وحالا من روزها وشبها به اوفکر می کنم او به من به آینه ای که پیوندمان را درآن جشن گرفتیم ودوباره تکرار می شود قصه یتپش قلب او روی نود وشش آه من چقدر خوشبختم ! وچگونه…
واژه هایت مرا می بوسند مبادا گفته باشی نامم را! شبیه آفتاب وآدم برفی که درقُلقُل زمستان درآغوشهم جان می دهند منهم بی خیال هرچه شعر بی خیال هرچه ترنم خیال قبل ازآنکه تو راببوسم دستهایت راشبیهشال گردن پناه شانه هایم میکنم ودر بستر سپید…
هنوز هنوزهای زیادی درسر من راه می رود وفرصتهای بسیاری که گریبانگیر من وشعرمی شوند ولی من بیخیال همه ی این اتفاق ها دل رابهوسوسه یحضورتو می سپارم وغرقه درعصیان آرامش دلبخواهت پناهنده می شوم به جانپناه دستان تو حالا که کور سوی امیدی هست…
فقطتو مرا میفهمی درروزگاری که ساعتها مثل اسب سرکش شیهه کنان می تازند وزندگی روی خوشی نشان نمی دهد تنها تو مرا میفهمی من از تنهاییحرفی نمیزنم چگونه وقتی تورا دارم می توانم ازبی کسی حرفی بزنم واز اندوه واژه هایی کهبرجانم حکمرانی می کند…