چشمانتراچه بنامم! تاراجگر ! جادوگر ! بلوا! یا زیبای خفته! آهوی ختن ! وچقدر عمیقند نگاه های تو درمن گاهگاهی که دل به نازکای نگاهت پیوند می زنم و آرام درآن سبز! خاکستری! یا قهوه ای چشم ها! رها از هرچه تعلق غَرق در قُرق…
روزیدوباره ماپرنده خواهیم شد ودرآسمان شهر آغوش خواهیم گشود روزی سه نوبت به بوسه سلام خواهیم داد وبی حسرت گناه ازجهان دست خواهیم شست در گیسوی شب دست خواهیم کشید باستاره ها مأنوس خواهیم بود به سیاره ها چشمک خواهیم زد وقسمت ما رقص بامهتاب…
درچراغخاموش شب چه بی صدا به خواب می روند دستهای شاعرمان و ما تنی در خلسهی رؤیا میشوییم درانتهای سپیدهدمان وقتی با باد تبادل احساس دارند ستارهها و بی صدا درگوش دشت میپیچد زمزمههای تاریکی وچشم شب پرمیشود از تلألو نور از کرامتمهتاب وقتی پایان…
شبها، پلکهایم مثل کاغذِ کاهی ِخشکی زیرِ انگشتانم صدا میکند گوشهایم صدایِ آسانسور را از یک تا هفت در سکوتِ ساعتها میشمارد چشمهایم را میبندم: پاهایم بیاختیار ردِّ باد را تا تراس خانهی شما دنبال میکند تا انتهایِ تابش مهتاب جایی که طعم ِنانِ تُستِ…
یک روز ساعتِ مچیات را دور دستم بستی و من گفتم: “دیوانهای!” نمیدانستی قلبِ من پیش از آنکه کفشهای کودکانهات ردّی بر خاکِ حیاط بگذارد نقشِ گامهایت را با خالهای قرمزِ مادرزادی. بر دیوارِ رگها کشیده بود من با صدایِ تپشِ نافِ مادرم نامِ تو…
تو عطشناک سرود دوست داشتن میخوانی واز نهاد پرچم های بی پرسش فریادی بی پروا برمیخیزد اسب ها شیهه میکشند ودر آنسوی چشمها را مه فرا میگیرد تا من به هوای شانههای تو نفسم به شماره بیفتد کبوتر هاآوازهای بی واژه سرمی دهند تا تو…
