صبح: بوی نانِ تازه همراه آفتاب از لابهلای پیچِ لولای در قدیمی تصویر کوچکم را در آینه ی بخارگرفته ی آشپزخانه زنده میکند… همان خندههای آفتابنخوردهام و شبنمِ شادیهای بیپایان آرزو ظهر: ضربآهنگِ مادرانهی سِنج بر دیوارهای گِلی کوچه میرقصد پنجرههای چوبی رازِ آوازِ باد…
نمیدانم ساعت چقدر از نیمهشب گذشته و تو در کدام گوشه از خوابت اکنون پناه گرفتهای؟ چند فرسنگ فاصله از نفسهایم گرفتهای؟ آیا در آن سوی رویاهایت سایهای از من هم بر دیوار خوابت میلرزد؟ من اینک با هکتارها بیقراری جریب جریب اشتیاق و خروارها…
و تو چقدر به موقع آمدی نسیم، عطر حضور تو را در برگهای باغ تکاند بارانِ شبنم بر گلدانِ خاطراتمان چکید پرندهها ؛ بی هیچ نوایی بال گشودند به دامنِ آبی روز خورشید پلکهای خوابآلود پنجره را با نوکِ نور بوسید بیا… حالا باغ چشمانش…
به پرستوهای خسته بگویید باز ایستند از سفر مقصد همین حوالی ست خانه زنی که هر بامداد خمیر زندگی را در تنور انتظار ورز می دهد با بوی عطر گیسویی مادرانه که مست می کند شامهی هرپنجره را این همان خانه پدریست که دیوارهایش نه…
از رستاخیز حرفی بزنیم که میدانم سرود ِسرور ِسینه ی صبور پُردرد است و زخم تنهایی را،این جانکاه مُسری در راهروی شب؛ تسکین می خواهم بدوم ازپیراهن ابری شعر بیرون بروم از پنجره هایمه آلود کوچه با چشمی روشن گذرگنم و به خیال بارانی محله…
بیمناکم از این بودن که هنوز که هنوز رنگ موهای مرا حفظ نشده ای به کدامین سوگندِ هر شامگاهت بوسه بزنم وقتی هنوز دارند می رقصند النگوهایم و تو… دستمالی برای زدودن گَرد از شال آفتابیشان تکان نمی دهی بگو…! چرا به باور آینه ها…