چه محجوب حوالی من نفس می کشی با هجمه ی انبوهی از غمها که سیطره کرده اند آغوش مهربانت را و تو فارغ از هرچه سرنوشت بد با لبخندهایی از جنس همدلی به روی زندگی مان آغوش می کشایی با مهرورزی و تپش عاشقانه ی…
همیشه پلی هست از این سوی جغرافیا تا آنسوی بیکرانه ها که من را به تو می رساند در غروب؛ رویا گونه درتاریکی در روشنایی من از تو جز بله نشنیدم وتو از من نخواه نه بگویم پیوند ما رستن عمیق واژه ها ست درشعر…
به من آرامش می دهی و با لبخند ملیحت پروانه ها را به خانه ام دعوت می کنی برایشان گلدان گلدان گل هدیه می آوری وپریشانحالی از خانه ام رخت برمی بندد نازنینم مرا به فنجانی سکوت به نوشیدن قهوه ای داغ وبه شنیدن شعری…
نشستن من روبروی تو در کُنج ِ دنج ِ اتاق هوای ملایمِ تلاقیِ نگاه ها دربُعد زمان چشم انتظاری من از خموشی پرده ها و راز مگویی که عرصه را بر شنیدن تنگ می کند رسوایی آهسته ی باد درست وسط معرکه ی تماشا وسوسه…
پا به پای تو با گامهایی استوار زیر باران زیر چتر چه حس مشترکی غرور زنانه همیشگی تو لبخندهای جذابت واژه هایی که خوشبو از دهانت بیرون می آمد رایحه ی خوش چشمانت سو سوی تماشایی پلک های تو در ازدحام شعرهایی که در باورت…
تصویرهای زنگار گرفته قلب هایی که از فرط تعب می سوزند عشق که خانه زاد شده دلتنگی ها که از پنجره به کوچه ها سرک می کشد من واین خانه کُلنگی که رازهای سربه مهرم درآن لانه کرده قاب هایی از خاطرات با تارهای عنکبوت…