به آستانه ی در به آستانه ی کوچه به آستانه ی راه نشسته ام دیده به در چشم به راه با تبسم هایی به لب خشکیده وعطر دلتنگی ای که چنبره زده برصبحگاه انتظارم شانه به شانه در تماشای صبحی که بوی تو برسد تا…
سفری رؤیایی تا آنسوی مرزها پیاده روی در شانزه لیزه هوای دلکش بودن من ” لوور” و آرزوهای همیشگی ات لبخندهای توأمان با شادی تو دلکش هوای با تو بودن و یادگاری هایی که برای همیشه در قلب تو جاودانه می ماند سفری دل انگیز…
کتاب شب گشوده می شود پاییز خرامان خرامان بساط رفتن جمع می کند من می مانم وتو وحسرت ابدی یک تنفس عمیق در هوای بیقرار دلتنگی لبی شربت فنجانی قهوه و تبلور احساسی عمیق وعاشقانه که من وتو عمری ست جوینده ی آنیم #علیرضا_ناظمی 3
مهربانانه درمن تکثیر می شوی وتمامیت احساست را به آونگ نگاهی در من میریزی نبض هایت شریان هستی می شوند مغز من پر می شود از بوی مهربانی همیشگی ات وعطر دارچینِ دل انگیز ِ چایی ِ عصرانه ی هر روز تو را پلک…
گرمم از گرمای اجاقی که تو برایم فراهم آورده ای دراین سرمای زمستانه ی منتهی به تنهایی وقتی گریزانند همه از وحشت این سوز سراسر واهمه من می دانم تو شیشه ها را ها هم که می کنی هوا یکسره شیپور شادی می زند…
فهم عمیقی بین ما بوده وهست ما میراثدار اجدادمان هستیم وخانه های گِلی مأمن آرامشمان دامن مادرانمان گهواره کول پدرانمان هزاران بغل آگاهی وپناهگاه دلمان … آه بس است خدا که گواه است ما کوچه بازی ها کرده ایم وآفتاب تنمان را برنزه کرده شبها…
