در تپشِ شب پشت پنجرهی بیدارِ آسمان به تماشا میایستم حیاط، جامِ بلورینِ مهتاب را سر میکشد و آبپاشِ خموش رقصِ قطرات را بر گیسوی خاک مینوازد… باغچه که تختخوابِ سبزش را گشوده است با بالشی از شکوفههای یاس و عطرِ شالودهی خاطرات مستیام میبخشد…
یکصدا با من همنوا با ضربانِ باران؛ هر واژه قطرهای ست بر پنجرهی انتظار از تو میگوید: قلبم، طبلِ شبست و زمان در شکستنِ آینههای بیکرانت مُهری زد ثانیهها، جویباری اند در زلالِ سکوتِ زمین؛ من با بالِ بیقرارِ روزها پر میزنم تا آسمانِ بودنِ…
خِفْت خِفْت بالا آمده تمام حِقدهای در مدفن سینه ات از سُرفه های مدام بگو تقاس کدامین باغبان ابله را میدهی وقتی پاهایت در آبلهی پلکان دارها هر روز تاوان نگرانی گرانیِ ابریشمی ست که از شانههای فرسودهی درختان میبارد…
لحظههای جانگزای همآشنای من آن نسیمی ست که رقصان … چون پرندهای زخمی بر شاخسار زمان مینشیند و در اشتیاق همآغوشی با تابِ مُشکینِ گیسوی شب در بستر زندگانی، رنگ تعلق میگیرد و بامدادانِ دلِ اندوهِ من تنها در پناهِ چترِ چشم تو به…
تو میمانی برای ما؛ میان این خاکِ آشنایِ سربلند در پسِ هر شعلهی خاموشی آوازِ رودها را میشنوم چشمهایت چشمهی سووشون است ایمان میآفریند در رگهای این سرزمین واژههایم بر شانههای دماوند میایستند و آهنگِ صدایت همزمان با چرخشِ چرخِ نخریسی از جنسِ ابریشم؛ کویر…
هنوز چشمهایم به آن نیمه بازِ آفاق است به مرزی که بیداری را با نوایِ صلحِ آیینهها گره میزند. زنی با ردایی از نور در هیبت طلوع خندههایش را به باد میسپارد و به آسمانهای بیقاب بال میگشاید به روی سار کوچکِ زمین آغوش می…