آراممکن… بهوعدهی دیداری بگذار درمن نفس بکشدمرزهای تنت آیینه وار مناز روشنیواژهای بکر تو درشب های تیره ی جانکاه کوزه ای لبالب از التماس محبت دارم و از قداست کلام نافذت آرامش می جویم به پرده ی سازی قنوتم را آرامشببخش ومکرر از عصیان ِ…
چه بهاری خواهد شد امسال رقص بارانی نگاه تو وچنگ انداختن واژه های آرامش در دستهای من به وقت هرسپیده با نگاه هایی عاری ازشهوت واشاره های لبخندت که مرا هربار درتاریک روشن کرتها به مهمانی فرا می خوانند دربند هیجان نگاهت آغشته به آغوش…
گفتگوی نسیم مهرت با چشمهای من شروع شد درروشنای باغهایشعر کهدستهایمرا دستهایتگرفت شبیکه نیلوفر دست درآغوش تاک می پیچید به قابآشنایی وهرسخن نه عاشقانه ای تنها که وسعت دید پنجره بود که در دل شب بوسه میزد به شانههای باد ودرحوالیخواب های من رقصبید مجنونیجولان…
التماس چشمهایم مشایعت دستهایت و آمدنت بیواسطه سیام اردیبهشت… آنگاه که: “خنکای عاطفه” در “سرشت محبت” گره خورد پنجرهها روشنایی را پیشکشِ نگاهِ باد کردند و باران واژههای آشنایی را میشست تو ” از بسترِ آرامش” آمدهبودی تا همنشینِ دلتنگیهای تنهایی هایم باشی شبی در…
بلوغ عطشناک مهربانی تو نفسِ جادویی واژه هایت چشمهای تو که جلد آغوشم شد ودستهای تو که مرواریدهای غلطان مهر را در واژه هایی خرسند به نگاه مهربان عاشقی چون من پیوندیعمیق زد با چاشنی سلام وخورشید موهای تو که چنگ انداختدردلم وقبیلهی شعرهای خُردپیکرم…
راه سبزِ رسیدن به تو با سیزده تابلوی شعر سپید با چشمان قشنگت که در مردمک آنها کهکشانی از ستارههای درخشان میچرخد درجان من احساسی آفریده که واگویهی آن هزار منظره سکوت می طلبد تا راز این عمیقِ دلبخواه فاش نشود چه کنم !؟ که…
به پهنای چشم گریستم و درست راس ساعت بیستوچهار دستی در سایه روشن مهتاب شانهام را بوسید و حالا مدتهاست در سکوتِ تیکتاک ساعت بیدغدغه تا تهِ استخوانهایم در من فرو خفته عطش دلتنگی به میزبانی چشمانش در گرمای نفسهایی نزدیک که میگفت: دوستت دارم…
در ازدحام کوچه جهان از چشمم ریخت ومن که مسافری بودم با دستهای خالی نازِ دخترانهات، چون نسیمِ ناگهان آمد صدای خنده ات از پیچ کوچه پیچید و من بی هوا دل بریدم دل دادم دل را آتش برد وحرارت عشق تو مجابم کرد به…
بوی پیچک های پیچیده در هوای خانه ناز طناز زنانه ی تو درعصرهای دلگشای حیاط رقصِ خرامان گامهایت روی سنگفرش های مضطرب خانه نقش نفس های تو بر پرده های پنجره بوی دلکش تنهایی وسلام تو به کتاب وآینه های بشارت بامدادی تا شامگاهی ات…
ابر را باورکردیم ودرذهن شیشه ای پنجره گل کاشتیم نخستینترانهها را باشوری دلانگیز به کالبد رابطه آوردیم وکفشهایمان تامقصد همپای ما شد با بوسهای عاشق شدیم با باد اندیشههایمان رابه اشتراک گذاشتیم وبادبادکهایمان پر گرفت نفسِ مان پنجره شد قلبهایمان زبان ایستادیم درتماشا واز کنارمانعبور…