درخلوت خیال پلنگان چشم تو مدهوش وسرخوشم با خاطری خوش از تپش قلب کوچکت من باز از ملاطفت و بودنت خوشم پیشانی ام فراخ دستان من بلند آن نازکان مهر حریر نفس پسند را ای نگار نازسمن موی خوش زبان هربار پیش کِش با لطف؛…
من هنوز به باورِ پَرِهای سپیدِ بادبادکها که هر صبح از چینِ پردهی خوابم میگریختند ایمان دارم… و به روشنای چهرهی نمناکِ مادرم که زیر فانوسِ لرزانِ سحر در گوشِ زمان میخواند: ستارهای بر گُلوگاهِ تُنِکِ شب نشسته و تو روزی با انگشتانِ معصومِ آذرخش…
جدال چشم های تو با پنجره خیزش مدام نگاه های من و غمسرودههایی که از گلوی زخمیِ زمان میچکد به چالش میکشد… پیشانی نوشت آفتاب را تا شعلهی شب را بشکافد و خورشید، زخمی از تیغِ سیاهی ها در میدانِ نبرد شیپور رزم بنوازد هنوز…
دستهایم سمت چشمان تو بوسه می فرستند رؤیاهایم را روانه می کنم به خوابهای شبانه ات بگذار در خلوت خیال تو شاعری باشم که هرشب ماه را درحوض حیاط به پابوس قدمهایت نقاشی می کند #علیرضا_ناظمی 2
در ظلمتکدهی دلتنگیها که چشمهایتمثلبارانِ بیزمان می بارید به ماه پناه بردم مثل نورستارگان که بر چهرهی مهتاب چشم پالیدند هرسه اشکمان درهم پیچید من سکوت رودخانه نسیم وزمان درگرداب اشکهایمان حلقه شد #علیرضا_ناظمی 3
تو از دلتنگی نوشتی و من درخت بیبرگی شدم که آمالش را بادهای خزان به آشیانهی کلمات پرندگان غریب برد ببخش؛ ریشههایم حتی نمیتوانند به خاک خاطراتت برسند چمدان عذر خواهیگشوده شرمسارم که!! دستم نمی رسد برای باغبانی…
شب، پناه گرفته در سکوت پا میگذارم به خوابهایت آنگاه که بر حاشیهی مبل برلاله ی گوش دقایق —شاخههای شکستهی شب— گردن میسپارند به لرزههای باد… من با مَداد بیقرارم بر پوستهی سپید توری تن تو گلهای آبی تشنهای را میکارم در خاکی که…
صدایت را میشنوم صدای تو خوب است من به باور گلهای سرخ ایمان دارم و به بق بقویِ قُمریهای عاشق اعتمادی راسخ من میفهمم شاخههای تاک را که چگونه، مستانه با آغوشِ دیوار پیوند جاودان میبندند دیشب ماه به خانه ما آمد و از پشت…
در تپشِ شب پشت پنجرهی بیدارِ آسمان به تماشا میایستم حیاط، جامِ بلورینِ مهتاب را سر میکشد و آبپاشِ خموش رقصِ قطرات را بر گیسوی خاک مینوازد… باغچه که تختخوابِ سبزش را گشوده است با بالشی از شکوفههای یاس و عطرِ شالودهی خاطرات مستیام میبخشد…
یکصدا با من همنوا با ضربانِ باران؛ هر واژه قطرهای ست بر پنجرهی انتظار از تو میگوید: قلبم، طبلِ شبست و زمان در شکستنِ آینههای بیکرانت مُهری زد ثانیهها، جویباری اند در زلالِ سکوتِ زمین؛ من با بالِ بیقرارِ روزها پر میزنم تا آسمانِ بودنِ…