همه چیز برمی گردد به تو به فصل خوب خوشه چینی از باغ کتاب به زمان آبیاری…
این روزها لبریز دردند نفس هایم و گرد غم شیشه های عینکم را تیره کرده است بدجور…
از طبقه ی سوم ساختمان حوالی هر بامداد برمی خیزد روحم درشهر پرسه می زند رفتگرها را…
ترانه های مهرت همراه آوازهای دلکش حضور تو و بی تابی های شبانه ام در لَختی نگاه…
آغوش وا می کنم به روی تنهاییش درآذری که قرارمان بود در پاییزی که وعده داده بودم…
هرشب به خوابهای من سرک می کشد آغوش ِ باز ِ خیال دلکش تو ومن مشتاقی مهجور…
چه سرنوشت غریبی داشتیم تا آمدیم مهر را درک کنیم پاییز آمدو به جانمان آذر زد برگ…
پرسه درهوای بیقرار ییلاق رشک من درهوای تو وثانیه هایی که همنفس با تو نفس می کشم…
نوک این قلم را از گلوی واژه های من بیرون بکشید قسم به بی گناهی واژه ها…
نفس می کشد دستهایم بارانت را این روزها چقدر مثل درخت، برگریزی چقدر شاخه هایت بوی انار…