درب های بسته ضربه های دستهای تو بی نهایت اضطرابی عمیق و… تلاشهایی بیهوده قفل های نگشوده…
پس از باران مرا تنها میان جنگل رها کنید تا آب پاکی روی دست دنیا بریزم ومثل…
هنوز سرگردانم لابلای این کتابها که به هر سو رو می کنم آیه های چشمان تو را…
زندگی سهم زیادی ست از پاورقیهای بسیاری که تن داده اند به درحاشیه بودن این اصل ماجراست…
باید بگردی تا نیمه ی گمشده ات را پیدا کنی این اتفاق زمانی می افتد که تو…
در نیلگون بیکرانه ی نگاهت غرقه می شوم با التماسی همیشگی وبغضی بلند که صیقل می دهد…
نگاه متفکرانه تو به سمت افق ودغدغه های همیشه ات که ترا تا دوردست ها همراه خود…
عشق را از بر بودیم وشهد شیرینش راجرعه نوش دستهایمان تقاص کدامین گناه را دادند وچه شد…
شبیه هیچکس نبوده ای ومن دستهای تو را در تندباد هذیان پاییزی سخت گرفته ام حالا چشمهایت…
خسته جان به ایستگاه آخر رسیده اشک می پالایم نه رمقی به تن مانده ونای نفس کشیدن…