بوی پیچک های پیچیده در هوای خانه ناز طناز زنانه ی تو درعصرهای دلگشای حیاط رقصِ خرامان گامهایت روی سنگفرش های مضطرب خانه نقش نفس های تو بر پرده های پنجره بوی دلکش تنهایی وسلام تو به کتاب وآینه های بشارت بامدادی تا شامگاهی ات…
ابر را باورکردیم ودرذهن شیشه ای پنجره گل کاشتیم نخستینترانهها را باشوری دلانگیز به کالبد رابطه آوردیم وکفشهایمان تامقصد همپای ما شد با بوسهای عاشق شدیم با باد اندیشههایمان رابه اشتراک گذاشتیم وبادبادکهایمان پر گرفت نفسِ مان پنجره شد قلبهایمان زبان ایستادیم درتماشا واز کنارمانعبور…
شب رابه سان پرنده ای درآغوش می کشم به رسم خوبانسانیت با بویی کودکانه وبوسهای عمیق از حس ِباز ِپنجره وقتی درمن راه میرود ابر وشوق تماشای ماه میبلعدحوصله ی بی تاب چشمهایم را در حافظهی طغیان مهتاب در دقايقی که فرو میریزند از پلکانتاریکی…