دویدی میان خاطراتم وکل کشید بهار منزل به منزل درشعرهای سپیدم مادرم می گفت : به او بگو بگذار پرنده دستانت را ببوسد وحالا زمان آن فرا رسیده چشمهایت را از سیاره های سورچران آسمان برگردانی به سمت لالایی پنجره های باز خانه بگذار کبوتر…
شاهد چشم های بارانی اش بودم با دیدگانی سرخ از انتهای کوچه درد می آمد ومن برایش دعا می کردم ودعوتش می کردم به شکیبایی پاهایش لرزان بود ودستهایش مملو از مهربانی به رویم لبخند زد می دانستم مثل قبل تحمل می کند این دردهای…
برف های یک ریز می کوبد برشانه های ناتوان من قافله ی خستگی را از فصل وَهم سبز بیرون بیا که بهارخانه خانه ی ما با تو تماشایی ست #علیرضا_ناظمی 2
