شبها، پلکهایم مثل کاغذِ کاهی ِخشکی زیرِ انگشتانم صدا میکند گوشهایم صدایِ آسانسور را از یک تا هفت در سکوتِ ساعتها میشمارد چشمهایم را میبندم: پاهایم بیاختیار ردِّ باد را تا تراس خانهی شما دنبال میکند تا انتهایِ تابش مهتاب جایی که طعم ِنانِ تُستِ…
یک روز ساعتِ مچیات را دور دستم بستی و من گفتم: “دیوانهای!” نمیدانستی قلبِ من پیش از آنکه کفشهای کودکانهات ردّی بر خاکِ حیاط بگذارد نقشِ گامهایت را با خالهای قرمزِ مادرزادی. بر دیوارِ رگها کشیده بود من با صدایِ تپشِ نافِ مادرم نامِ تو…
تو عطشناک سرود دوست داشتن میخوانی واز نهاد پرچم های بی پرسش فریادی بی پروا برمیخیزد اسب ها شیهه میکشند ودر آنسوی چشمها را مه فرا میگیرد تا من به هوای شانههای تو نفسم به شماره بیفتد کبوتر هاآوازهای بی واژه سرمی دهند تا تو…
