قفسی دلگیر است بی تو برایم این شهر صبحگاهان چون پرنده ی دربند ظهرگاهان چون آفتاب در محاق شامگاهان چون اسیر در غربت ایستاده در تماشا شامگاه را درنظاره ام امشب و هر شب شبیه مغروقی در موج وجب به وجب خاطره را راستی…
ممنوع بودی برایم مانند همه ی چیزهای خوب دیگر شبیه قند شبیه عطر شبیه حلقه ی طلا شبیه حس یک همراهی شبیه … شبیه نکته های توضیح المسائل وحالا من به حس گناه نابخشوده ای مکرر ؛ با خودم درگیرم : که این رسم مسلمانی…
می آیم از دل ستاره ها سربه زیر با قامتی افراشته و کوله باری از ستاره به دوش تا کهکشانی از مهر پیشکش نگاهت کنم وقتی به قاب چشمان من زل می زنی ومن به قدر یک آه طاقت دوریت را ندارم… #علیرضا_ناظمی 1
