دلتنگی مرا تا تماشای چشمهایت پیش می برد به من نگاهی از عشق ببخش ودر بستر شبهایم سیزده بار زاده شو بگذار من منِ متولد شده در سیزده نسل پیشتر از ابری حوصلهی تو میوهی عاطفه بچینم دنیا جایقشنگی می شود وقتی ازمهتاب؛ سبزه میروید…
دستهای زلالی دارم چشمهای ابرناکی وصدای من تُرد است وشبیه هیچکس نیست جز خودم ! روزها برایت شعر مینویسم شبها برایت حرف می زنم وآشیانهی چشمهای تو چقدر مرا مجذوب خود می کند وقتی سوسویحضورت از پنجره ی نیم خیز شَرَق شَرَق می زند برگرده…
دلخوشمبه شعر به فکرکردن به تو بههمه آن چيزهايی که مرایاد تو می اندازد ومن چه خوشبختم که وقتی شعر می گویم درختلبخند می زند گلها آغوش وا می کنند پرنده ها بابالهایشان موسیقی مینوازند پنجرهها مَحرم می شود لابلای سطر های نوظهوری که ترجمان…