ما درامر محالی قدم زدیم واتفاق ناممکن رخ داد شب در چشمانمان فرو نشست کرد ودر رجز خیابان داغی عطشناک حوصله را به زوایای ناگهان یک اتفاق پیوندی عمیق داد بعد از تولد تو بود که در من من ِ دیگری زاده شد که دلباخته…
تو رفته ای از کوچه دلم من هرغروب گریان لبخندهایم را شعر می کنم حرمان درد غریبی ست درد مشترک ما نبودن است پاییز آمده انارها افتاده اند برگها ریخته اند من سراپا هنوز هرعصر تو را نفس می کشم محال است بی تو این…
دهانم بوی واژه های حضورت را می دهد وبا نسیم آمدنت دکان غم ها تخته می شود رنج ها چوب حراج می خورند راستی قیمت بودنت را کدام صرافی تعیین می کند #علیرضا_ناظمی 1
