رقص دستهای تو حوالی پیچک ها دیدنی ست وقتي دامن دامن پروانه در تبلور احساسی شاعرانه دخیل می بندند به گیسوی گل ها و چه تماشا دارد حَظ نمکین تام و تمامت بهنگام آفرینشی ادبی از جنس گلواژه های مهر چیزی شبیه سپید چامه هایی…
چه محجوب حوالی من نفس می کشی با هجمه ی انبوهی از غمها که سیطره کرده اند آغوش مهربانت را و تو فارغ از هرچه سرنوشت بد با لبخندهایی از جنس همدلی به روی زندگی مان آغوش می کشایی با مهرورزی و تپش عاشقانه ی…
همیشه پلی هست از این سوی جغرافیا تا آنسوی بیکرانه ها که من را به تو می رساند در غروب؛ رویا گونه درتاریکی در روشنایی من از تو جز بله نشنیدم وتو از من نخواه نه بگویم پیوند ما رستن عمیق واژه ها ست درشعر…
