مهربانانه درمن تکثیر می شوی وتمامیت احساست را به آونگ نگاهی در من میریزی نبض هایت شریان هستی می شوند مغز من پر می شود از بوی مهربانی همیشگی ات وعطر دارچینِ دل انگیز ِ چایی ِ عصرانه ی هر روز تو را پلک…
گرمم از گرمای اجاقی که تو برایم فراهم آورده ای دراین سرمای زمستانه ی منتهی به تنهایی وقتی گریزانند همه از وحشت این سوز سراسر واهمه من می دانم تو شیشه ها را ها هم که می کنی هوا یکسره شیپور شادی می زند…
فهم عمیقی بین ما بوده وهست ما میراثدار اجدادمان هستیم وخانه های گِلی مأمن آرامشمان دامن مادرانمان گهواره کول پدرانمان هزاران بغل آگاهی وپناهگاه دلمان … آه بس است خدا که گواه است ما کوچه بازی ها کرده ایم وآفتاب تنمان را برنزه کرده شبها…
