فکورانه در باغ کتاب اندیشه می چینی و زلال جاری شعر را دمادم در روان روشن خود به تماشا می بری از گُرده من درد برمی داری پریشانی را از خانه ام جارو می کنی وبا ترنم احساس در جان من حادثه می ریزی اتفاقی…
چابک وسراپاشور درهمهه ی غریو درختان جنگل ره به کار زار بودن پیش می بریم بی هیچ هراسی از تبر ، تبر ، تبر وبی هیچ التماسی از هرچه شقاوت اجانب اینجا دل هر درختی پاسبان هویت هاست وسلام اولین پاسخ هر دوست به روشنا…
آمدی در واپسین یک روز سرد با شال کرم وکفش های مشکی آرام آرام و از نفیر گام های تو امیدها شکل گرفت آرزوها به ثمر نشست درختها راوی قصه ی ما شدند چهارشنبه خاطره شد من در رویای تصاحب تو سبز پوشیدم واژه ها…
