آرام آرام دوستم داشت بهشدت بامن مهربان شد وحالا من روزها وشبها به اوفکر می کنم او به من به آینه ای که پیوندمان را درآن جشن گرفتیم ودوباره تکرار می شود قصه یتپش قلب او روی نود وشش آه من چقدر خوشبختم ! وچگونه…
واژه هایت مرا می بوسند مبادا گفته باشی نامم را! شبیه آفتاب وآدم برفی که درقُلقُل زمستان درآغوشهم جان می دهند منهم بی خیال هرچه شعر بی خیال هرچه ترنم خیال قبل ازآنکه تو راببوسم دستهایت راشبیهشال گردن پناه شانه هایم میکنم ودر بستر سپید…
هنوز هنوزهای زیادی درسر من راه می رود وفرصتهای بسیاری که گریبانگیر من وشعرمی شوند ولی من بیخیال همه ی این اتفاق ها دل رابهوسوسه یحضورتو می سپارم وغرقه درعصیان آرامش دلبخواهت پناهنده می شوم به جانپناه دستان تو حالا که کور سوی امیدی هست…
