“هنوز بوی اسپرسوی تو درمغز من راه می رود “ وطعم تلخ آن دلم را چنگ می زند چه حکمتی داشت قصه ی ما وچه حکایتی دارد این پاییز که اینسان وقفه انداخته درکار عشق وخلاصه کرده بودن را در سکوت تنهایی صدای سوت…
عشق نردبانی ست با یک عالمه پله وما عابرانی هستیم صف کشیده درکوچه به انتظار رسیدن به بام تا هرشب شاهد رقص ستاره ها باشیم درکالبد آسمان وقندیل از چشم برداریم درگرگ ومیش این روزهای آبستن درد وقتی زمستانِ تقویم ها به ساعتها هم سرایت…
به دختری فکر می کنم که چشم به چراغ امامزاده دارد با گونه هایی ملتهب وشبهایش را زیر نور ماه نذر سجاده کرده است در بی تابی روزگاری که سهم او را تنهایی رقم زده با چشم های خیسی که باز تا نیمه شبها باز…
