فقطتو مرا میفهمی درروزگاری که ساعتها مثل اسب سرکش شیهه کنان می تازند وزندگی روی خوشی نشان نمی دهد تنها تو مرا میفهمی من از تنهاییحرفی نمیزنم چگونه وقتی تورا دارم می توانم ازبی کسی حرفی بزنم واز اندوه واژه هایی کهبرجانم حکمرانی می کند…
دلتنگی مرا تا تماشای چشمهایت پیش می برد به من نگاهی از عشق ببخش ودر بستر شبهایم سیزده بار زاده شو بگذار من منِ متولد شده در سیزده نسل پیشتر از ابری حوصلهی تو میوهی عاطفه بچینم دنیا جایقشنگی می شود وقتی ازمهتاب؛ سبزه میروید…
دستهای زلالی دارم چشمهای ابرناکی وصدای من تُرد است وشبیه هیچکس نیست جز خودم ! روزها برایت شعر مینویسم شبها برایت حرف می زنم وآشیانهی چشمهای تو چقدر مرا مجذوب خود می کند وقتی سوسویحضورت از پنجره ی نیم خیز شَرَق شَرَق می زند برگرده…