ماه میشوی… آرام، آرام در سکوتِ واژههای سپیدِ من مثل هالهای در حجاب و زاده میشوی ؛ چون جنینی از نور در رحمِ تاریکِ شبهایم هر شبانگاه که پناه میبرم به دامنِ نقرهاندود قامت پژواک خاکستری ات چشم در چشمِ تو حتی وقتی نمیبینمت… و…
ساعت عاشقی از نو کوک شده است عقربههایش هر ثانیه را به نام تو زخم میزنند… و من؛ در آغوشی از که از گذرگاههای تنم ردپای تو را شستهاند… تنها سایهات را مثل آخرین برگِ دعاهای پاییزی درحالی که پوست سینهام هنوز جای ناخنهایت را…
چقدر نزدیکیم و چقدر دور… من به این شباهتِ مشترک در تنگنای زمانهای افسردهحال که قاب پنجرههایش از فرط انجماد هر شب تنگتر میشود سخت پیوندی دارم: عمیق لبریز از عطشی که بر جان مینشیند و تو را چه ساده میتوان یافت در پیچوخم هوسهای…