شعرها حرف می زنند این را مادرم می گفت ودر دهانم واژه می گذاشت تا به حرف بیایم وزبان باز کنم درآخر دفتری خرید که با مدادم ست بود هر دو خط های سیاهی روی تنشان داشتند تا من بفهمم وسط اینهمه سفیدی رگه هایی…
درست از جایی میان خاطره ها سرک می کشیم مابین فاصله وتا در سرمان شور شاعرانگی هست پروانه می شویم در هوای دلدادگی چراغی در دست عینکی به چشم تا به آشوب بکشیم شهر را غریبه رفتنی ست ومسافر آمدنی سالهاست چشم انتظار ِ آن…
کنار آب تب تند غزلِ حضور تو نوشیدنی های مشترک مان احساس های مشترک مان و سلائق یکپارچه ی مان شاخه گلِ هدیه ی تو همراه با قدم زدن درسیاهی شب زیر نور ماه شیرینی نگاهت طعم نمکین لبخند تو و آرزوهایی که محقق شد……
