شب را بهخیال خاموشی خالهای لبت که مرا در بستر درد انداخته است به صبح میبرم _بهوقت ساعت ایستادهی اتاق _ با کولهباری از مرهم تا بامدادان دوباره برخیزم از بوسههای توأمان تو توأمان بهقدر قوت…
آشنایی، گرمای دستانت بود دوستی، آواز بیوقفهیِ پرندهها در سپیدهدم تو لبخند زدی و جهان بهانهای شد برای رویش هزاران برگ در خیابانهای خاموش حالا من و عبورِ باد از لای پنجرههای بسته که نام تو را زمزمه میکند اما هرگز حتی نسیم نمیآورد ذره…
از قیچی تو اشک نمک می ریزد از چرخ خیاطی ات بغل بغل شکوفه از طاقچه بوی نان محبت می آید از طاقه های ابریشم سرود مهر این کوک های مهربانی را سوزن بزن… مهرت را قالب بگیر … چین و چروک روزها را صافکن…