زخمه های سه تارِ شکسته اتاقی خالی از صدا در هیبتِ سربازی که چکمه هایش رگبارِ تاریکی را بر پیکرِ خاک میپاشد. مترسکها… با کفشهای گِلی و پاهای خسته جغدی میشوند پیر با آوازِ غرابی که از درختِ بلوط سینه می سوزد سایهی ابرهای سیاه،…
درخلوت خیال پلنگان چشم تو مدهوش وسرخوشم با خاطری خوش از تپش قلب کوچکت من باز از ملاطفت و بودنت خوشم پیشانی ام فراخ دستان من بلند آن نازکان مهر حریر نفس پسند را ای نگار نازسمن موی خوش زبان هربار پیش کِش با لطف؛…
من هنوز به باورِ پَرِهای سپیدِ بادبادکها که هر صبح از چینِ پردهی خوابم میگریختند ایمان دارم… و به روشنای چهرهی نمناکِ مادرم که زیر فانوسِ لرزانِ سحر در گوشِ زمان میخواند: ستارهای بر گُلوگاهِ تُنِکِ شب نشسته و تو روزی با انگشتانِ معصومِ آذرخش…