دیشب تنها بودم… ازوقتی توباشب بخیر مرابدرقه کردی ومن به خواب نه! به رختخواب رفتم فانوسی دردست برای نوشتن از تو از تنهایی از دلتنگی سختی که این روزها بلای جان شعرهای من شده است دوام نمی آورم پنجره رابگشا فردا دوباره بیا خانه ی…
من تو را می فهمم آنچنان که دریا ؛ ماهی ها را آسمان ؛ ستاره ها را شعر ؛ واژه ها را و پاییز ؛ مرا شعر را باران را و دوست داشتنت را … #علیرضا_ناظمی 5
دلم که می گیرد قرارم را می گذارم برای گریهی روی شانه هایت به یاد آن دم که دستانت را —چون برگهای قرآن— میبوسیدم و میگذاشتم بر چشمانِ تشنهام —آه! چه شبهایی که… دلم که میگیرد خاطراتم را می دوزم به خلسهی خلوت تو به…
