من هنوز به باورِ پَرِهای سپیدِ بادبادکها که هر صبح از چینِ پردهی خوابم میگریختند ایمان دارم… و به روشنای چهرهی نمناکِ مادرم که زیر فانوسِ لرزانِ سحر در گوشِ زمان میخواند: ستارهای بر گُلوگاهِ تُنِکِ شب نشسته و تو روزی با انگشتانِ معصومِ آذرخش…
جدال چشم های تو با پنجره خیزش مدام نگاه های من و غمسرودههایی که از گلوی زخمیِ زمان میچکد به چالش میکشد… پیشانی نوشت آفتاب را تا شعلهی شب را بشکافد و خورشید، زخمی از تیغِ سیاهی ها در میدانِ نبرد شیپور رزم بنوازد هنوز…
دستهایم سمت چشمان تو بوسه می فرستند رؤیاهایم را روانه می کنم به خوابهای شبانه ات بگذار در خلوت خیال تو شاعری باشم که هرشب ماه را درحوض حیاط به پابوس قدمهایت نقاشی می کند #علیرضا_ناظمی 2