یک روز ساعتِ مچیات را دور دستم بستی و من گفتم: “دیوانهای!” نمیدانستی قلبِ من پیش از آنکه کفشهای کودکانهات ردّی بر خاکِ حیاط بگذارد نقشِ گامهایت را با خالهای قرمزِ مادرزادی. بر دیوارِ رگها کشیده بود من با صدایِ تپشِ نافِ مادرم نامِ تو…
تو عطشناک سرود دوست داشتن میخوانی واز نهاد پرچم های بی پرسش فریادی بی پروا برمیخیزد اسب ها شیهه میکشند ودر آنسوی چشمها را مه فرا میگیرد تا من به هوای شانههای تو نفسم به شماره بیفتد کبوتر هاآوازهای بی واژه سرمی دهند تا تو…
دلخوشم به همین خندیدن های تو ودهانت کهرایحه ی مهر دارد من در پیچ وخم آرزوها از خدا تو را خواسته بودم زنی با پیراهن سبز با گردنبندی از طلا که پناهنده شود به جانش امیدهای همواره ام زنی با موهای قهوه ای با چال…