در تپشِ شب پشت پنجرهی بیدارِ آسمان به تماشا میایستم حیاط، جامِ بلورینِ مهتاب را سر میکشد و آبپاشِ خموش رقصِ قطرات را بر گیسوی خاک مینوازد… باغچه که تختخوابِ سبزش را گشوده است با بالشی از شکوفههای یاس و عطرِ شالودهی خاطرات مستیام میبخشد…
یکصدا با من همنوا با ضربانِ باران؛ هر واژه قطرهای ست بر پنجرهی انتظار از تو میگوید: قلبم، طبلِ شبست و زمان در شکستنِ آینههای بیکرانت مُهری زد ثانیهها، جویباری اند در زلالِ سکوتِ زمین؛ من با بالِ بیقرارِ روزها پر میزنم تا آسمانِ بودنِ…
خِفْت خِفْت بالا آمده تمام حِقدهای در مدفن سینه ات از سُرفه های مدام بگو تقاس کدامین باغبان ابله را میدهی وقتی پاهایت در آبلهی پلکان دارها هر روز تاوان نگرانی گرانیِ ابریشمی ست که از شانههای فرسودهی درختان میبارد…