برای بستن ESC را فشار دهید

0 94
2
علیرضا ناظمی
2 دقیقه مطالعه

لحظه‌های جانگزای همآشنای من آن نسیمی ست  که رقصان …  چون پرنده‌ای زخمی بر شاخسار زمان می‌نشیند و در اشتیاق همآغوشی با تابِ مُشکینِ گیسوی شب در بستر زندگانی، رنگ تعلق می‌گیرد ‌ و بامدادانِ دلِ اندوهِ من تنها در پناهِ چترِ چشم تو به…

0 86
1
علیرضا ناظمی
1 دقیقه مطالعه

تو می‌مانی برای ما؛ میان این خاکِ آشنایِ سربلند در پسِ هر شعله‌ی خاموشی آوازِ رودها را می‌شنوم چشمهایت چشمه‌ی سووشون است ایمان می‌آفریند در رگهای این سرزمین واژه‌هایم بر شانه‌های دماوند می‌ایستند و آهنگِ صدایت همزمان با چرخشِ چرخِ نخریسی از جنسِ ابریشم؛ کویر…

0 117
3
علیرضا ناظمی
3 دقیقه مطالعه

هنوز چشمهایم به آن نیمه بازِ آفاق است به مرزی که بیداری را با نوایِ صلحِ آیینه‌ها گره می‌زند. زنی با ردایی از نور در هیبت طلوع خنده‌هایش را به باد می‌سپارد و به آسمانهای بی‌قاب بال می‌گشاید به روی سار کوچکِ زمین آغوش می…