ما ایستادهایم بر لبهی پرتگاهی از خاک تا ریتمِ خاموشِ قرنها را با فریادِ خویش بشکنیم و در هیاهویِ شکستنِ زنجیرِ رودها نسلی را که آفتاب سوخت به آغوشِ بارانی از جوانه بسپاریم زخمهایمان گُذرگاهِ درختان کهنسالِ این سرزمین است که از ریشه تا شاخه…
امشب نمیدانم! تو درکجای کوچههای این کهکشانی ؟ من از سنگینیِ نگاههایِ سرگردان ستارهها به تو میگویم فقط میدانم پرهایِ شوقت را باد همراهش می برد تا از جفای روزگار به ما با سینههایی که از دکلمه هایت رنگ گرفته اند سیمرغ سحر، آوازِ…
پنجرههای روبهکوچه را دستهای شوق تو گشود و جهانِ الفبا، با تلألوی نوکِ انگشتانت رنگِ التیامگرفت… و جوشید در قلبِ ابرهای اشتیاقت: فرصتهای مهربانی در شبِ سیاهِ واژهها سپید لبخند زدی چکامهی چشمکِ چشمانت خانه های گِلیِ سوادِ ما را عطرِ آگاهی بخشید… گلهای گلدانِ…