خِفْت خِفْت بالا آمده تمام حِقدهای در مدفن سینه ات از سُرفه های مدام بگو تقاس کدامین باغبان ابله را میدهی وقتی پاهایت در آبلهی پلکان دارها هر روز تاوان نگرانی گرانیِ ابریشمی ست که از شانههای فرسودهی درختان میبارد…
لحظههای جانگزای همآشنای من آن نسیمی ست که رقصان … چون پرندهای زخمی بر شاخسار زمان مینشیند و در اشتیاق همآغوشی با تابِ مُشکینِ گیسوی شب در بستر زندگانی، رنگ تعلق میگیرد و بامدادانِ دلِ اندوهِ من تنها در پناهِ چترِ چشم تو به…
تو میمانی برای ما؛ میان این خاکِ آشنایِ سربلند در پسِ هر شعلهی خاموشی آوازِ رودها را میشنوم چشمهایت چشمهی سووشون است ایمان میآفریند در رگهای این سرزمین واژههایم بر شانههای دماوند میایستند و آهنگِ صدایت همزمان با چرخشِ چرخِ نخریسی از جنسِ ابریشم؛ کویر…
