در تکثیرِ بغضِ هر شب سر به گریبانِ خویشم؛ دریا دریا… چشمهایت از خجالت، در ماه میلغزد! میخواهم تا ابد در چهرهات غرقه شوم: آینهای از تلألؤهای بیقرارِ وقت و در سایهی امواجِ زمان تن بشویم لباسِ تنهایی را بگذار دستهای خیالم صورتِ تو را…
تازیانهیِ نگاهت را باد میجوید از دهانِ شرم، زخمی بر شنهایِ زمان… و تلاشِ بیقرارم را در هر موج، به سنگ گره میزنی من در این تلاطم هنوز در تموزِ نیلیِ افق به اندازهِیِ یک درختِ سوخته از تو دورم… مگر چند ابرِ آغوش، تا…
ببین چگونه مرا بردی به سفری از جنسِ خیال… از روایتِ آشنای دستهایت وقتی باران پاشیدی بر خطِ خشت های خانه یخاطره ی ما … و سوسو میزد گلهای رُزِ قرمز به خونِ عشق دلم را به تاراج میبری پشتِ نفسهای بیقرارِ قدمهایت؛ و من…