در خلوت ِ حسِ لمسِ نگاهت در آمیزشِ چشمها دکلمههای دوستداشتنت لببسته میگریند در سرودی برای رستاخیز و بانگی از سکوت برای اشارههای همیشگی بلوغ همنفسی ،مثلنسیمی در سحر و تکرارِ خواهش هایدستانم در عطرِ جاری گیسویت تازه به تازه اگر بخواهی! خواهم گفت :…
درد شاید، همین تکرارِ واژهها باشد بر بستر سپیدِ سطرها آنگاه که همه پنجرهها در آغوشِ شرجیِ چشمانت هراسان میسوزند… درد شاید، شانههای زنی باشد زیر سایهی پسلرزههای زندگی در چادرِ امداد، میان شعرهای آواره که باد میبرد… درد شاید چهرهی پژمردهی کودکی باشد…
به تو شبخوش میگویم با فانوسی که در دستانم میلرزد اما بادِ سحر پروانهی دلم را به سویت پر میدهد……