به تو شبخوش میگویم با فانوسی که در دستانم میلرزد اما بادِ سحر پروانهی دلم را به سویت پر میدهد……
همراهت هستم… تا خورشیدِ پلکهایت دوان دوان هر صبح از گذرگاهِ ریشهها بدمد در روز تا باور کنی؛ شگفتی جهان را از پنجره های رو به روشنی وبفهمی که این خاکِ نمناک هنوز گرمایِ تخممرغِ آفتاب خورده را در سینه دارد بگستران در تنم این…
پشت ابرِ نگاهت، دستم رو شده است… بگو؛ بر فراز کدام سجادهی اشک چشمانِ بیواژهام اینگونه بیصدا فرود میآیند؟ پیشانی اشتیاقم را ببین چگونه بال میزند در هوایِ تسبیحِ معنا با قامتی از رکوعِ آتش و درختانی که وضوی باد را بر پوستِ ثانیهها مینویسند……
