همیشه پنجرهای بوده که تو را به من و مرا به تو رسانده اینبار هم دلم گواهی میدهد: در شلاق دقایق حرفهای خوبی رد و بدل میشود پنجرهای نو از درون من رو به تو نور میریزد تو در من میشکفی بین ما جدایی نیست…
باتو اُنسیدارم مشفقانه ازسالهای بسیار دور که نامتو را درکتابها خوانده ام کسی چه می داند شایدطلسم شبهایظلمتم رد پای عشق بوده است در محاقآفرینشم ازگلویم بردار این پای سنگینسکوت را بگذار نفس بکشم زندگی را وقتی فرصت دیگری برای آغاز دیدار غیرازامروز نیست دستیبهآبترکن…
سَرَم پایین است شبیه تاکی که از برگهای زردش خجالت میکشد نمیخواهم دستهایم را به رهنِ آفتاب بسپارم میخواهم با دهنکجی به دنیا بنویسم از تو: از رنجِ خستگیهایی که سالهاست به دوش دارم حالا که پای حوصله در گِلِ صداقت مانده است من با…
