باید گذشت از پیچِ جادههای خاکی — از فاصلههای بیقِران از راهی که پا میدرد باید رسید به نفسِ گرمِ یار به آغوشِ گرهخورده با سکوت به آرامشی که میبارد باید گرفت: بوسهای که میشکفد مثل انار بغلی که خارِ تنهایی را میشکند و اشکی…
ناگفته پیداست تو در هوای بهارینهی نگاه من گیسوهایت را بر شاخسارِ شب میآویزی و آغوش من، کوله باری میشود پر از آوازِ پروانههای بیبال… تا در بستر آفتاب، دلت با سایههای طلوع همآغوش شود و پلنگ چشمان تو چنگ بزند به ریسمانِ مهتاب تا…
دوباره شعرهای پا پتی ام به جبر زمانه، شمشیرِ برمیکشد بر برفآلودِ خزان و آب میشود در حلقومِ دیده، آه و آه میشود، رود که چهل چشمه از پلکهایش میجوشد تا چهل منزل را از غروب تا سپیده در سکوتِ شنزارها طی کند… در چشماندازِ…